خاطرات يک ديوانه



     امروز #دلبر خاستگاري کرد ازم.


  اگه دو ماه پيش بود حتما دستو پامو گم ميکردمو با کلي خجالت ميگفتم : بله !!!


 اما حالا هنوز جملشو کامل نکرده ؛ جوابم #نه بود. 


   بماند که دلم به عقلم التماس ميکرد بگو بله


 بين خودمون باشه ميخوامش .خيلي. از اون خواستنا که پاي خوبو بدش واستادم


از همونا که يه ملتي حسرتشو دارن :( اما خب يوقتايي آدما قدر داشته هاشونو نميدونن 


بايد از دست بدن تا بفهمن


ميدونيد اينکه پا رو دلت بزاري بگي نه سخته هاااا خيلي


من اومده بودم تو زندگيش بمونم . کنار هم باشيم. براي هم باشيم.


      اما نشد يني گن.يني همه چيو خراب کرد.يني دلبر بدجور دلمونو سوزوند.


 بگذريم که قرار بود کلي کارا رو مشترک انجام بديم خيلي جاهارو مشترک باهم بريم. خيلي چيزارو باهم تجربه کنيم. اما خب .


 


       به نظرم به #دلبر نبايد ميگفتم ميخوامش.چقد وقتي تو زندگيمه خوشبختمچقد وقتي ميخنده خوشحالم و رو ابرام.چقد دلتنگ ميشم .


 


 


 از من به شما نصيحت يوقت به دلبر نگيداااا . 


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

خرید سیسمونی صفرشویی و پولیش خودرو در نجف آباد نورا سبک زندگی فرکتال هنر آسمان آبی دختری که دوست داشت خدا باشد روستای گیل چالان